«یه روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره.
بعد از اینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه,تنها راه می افته.
با تجربه ای که داشته و چون عجله ام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه.
و چون میخواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه,شب رو هم به راه خودش ادامه میده.
شب بود,فقط سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزه ی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ!
مرد به خودش دلداری میداد که دیگه چیزی نمونده,الانا دیگه میرسم که یکدفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین.
وسط آسمون و زمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خداحافظ ای زندگی ناگهان بی اختیار چشماش رو بست و
فـریاد زد خـدایا کمکم کن,یکدفعه احسـاس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کـرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت.
دوباره فریاد زد خدایا کمکم کن,تو همین لحظه از آسمون یه صدایی اومد که آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد؟
مرد گفت...آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن,ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد.
فرداش تو همه روزنامه ها نوشته شد که امروز جسد یخ زده مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت,در قسمت پایینی کوه پیدا شد»
برگرفته از وبلاگ به سمت خــــدا
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0